ابزار منو ثابت

شکوهِ ( وطن )

 آه ای فلک از تو هم شکوه به هستی کنم، چون بی وفایی

کی می رسد آن زمان، بر بخت ما هم عیان، رویی نمایی

به خانه ام غریبه مهمان است، چرا خسی درون گلدان است؟ به یاری ام چرا نیایی

چو آسمان سرد است، وطن چه پر درد است، چرا رهی نمی نمایی

دلم پر از خون است، زمانه هم چون است، چرا دری نمی گشایی

اکنون مانده در دلم حسرت یک نفس آهی, جز بحر وطن سرودن نمانده مرا راهی

اگر در تب و تابم چو دریای طوفانی، قراری ندارم

اگر در این شب و سحر، خدا به ما کند نظر، ستانم از او دوای دردم

دلم کنون اسیر غم، به مرگ غم نمانده ام  زمانه دیگر

به خانه ام غریبه مهمان است، چرا خسی درون گلدان است، به یاری ام چرا نیایی

چو آسمان سرد است، وطن چه پر درد است، چرا دری نمی گشایی

 

سینا سرلک 

 

[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:,

] [ 23:18 ] [ دلشوره ]

[ ]

می‌دانم

حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری

آن همه صبوری

من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی بوی بال کبوتر و

نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد

پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام

پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

 حالا که آمدی

حرفِ ما بسيار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و

دوری از ديدگانِ دريا نيست!

سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آيد.

 مگر می‌شود نيامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟

پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!

تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

باشد، گريه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.

چه عيبی دارد!

اصلا چه فرقی دارد

هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد

هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند

فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور

دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش

هی مرا می‌نگريست

جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان

اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.

مثلِ تو بود و بعد از تو بود

که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی

مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال

خبر داد و رفت.

نه چتری با خود آورده بود

نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!

رو به شمالِ پيچک‌پوش

پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد

نشانم داده بود

من منظورِ ماه را نفهميدم

فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک

پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد

او نبود، رفته بود او

او رفته بود و فقط

روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

آن روز غروب

من از نور خالص آسمان بودم

هی آوازت داده بودم بيا

يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی

حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد

جز من کسی تُرا نديده بود

تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی

تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی

تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

 يادت هست

زيرِ طاقیِ بازار مسگران

کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد

ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!

يادت هست

من با چشمان تو

اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را

گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

 آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود

من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت

چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،

دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار

هر دو پَرپَر زدند، رفتند

بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

 حالا بيا برويم

برويم پای هر پنجره

روی هر ديوار و

بر سنگ هر دامنه

خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را

برای مردمان ساده بنويسيم

مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من

هوای تازه می‌‌خواهند!

ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و

اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟

گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز

همين گهواره‌ی بنفش

همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟

ها ری‌را ...!

من به خانه برمی‌گردم،

هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند

سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

 

 

مرحوم شکیبائی 

 

 

[ دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:,

] [ 17:13 ] [ دلشوره ]

[ ]

 چله به چله عشق را از غم به شادی می بریم

حق خود از لبخند را ، با اشک با خون می خریم

هرجا سکوت کوچه ها ، از ترس سنگین تر شود

یک آه هم گل میکند تا شهر رنگین تر شود

پروانه پشت پیله اش حس کرد راهی هست و رفت

شاید به راه بسته هم باید امیدی بست و رفت

شب از درون می پوسد و با یک تلنگر می رود

دستان ما در بند هم دور از تصور می رود

حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست

بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست

ققنوس بر می خیزد و ما را تماشا می کند

شعله فرو می افتد و در بهت حاشا میکند

 

سالار عقیلی 

 

 

 

[ شنبه 3 اسفند 1392برچسب:,

] [ 20:53 ] [ دلشوره ]

[ ]

 

 

 

 

[ شنبه 3 اسفند 1392برچسب:,

] [ 20:33 ] [ دلشوره ]

[ ]

امروزمان را با سلام  صلوات بر محمد و آل محمد آغاز میکنیم تا شامل مرحمت لطف خداوندگار قرار گیریم زیرا امروز بشدت به نگاه محبت آمیز خدا نیازمندیم و دستانمان را  به سویش دراز میکنیم ،  خدایا ما را در سایه مرحمت و الطاف الهی خود قرار بده ، آمین 

 

دلشوره 

[ شنبه 3 اسفند 1392برچسب:,

] [ 6:57 ] [ دلشوره ]

[ ]

دستم بی حسه ،انگار یخ کردم،

انگار مشکوکم که بر نمی گردم

این حس تنهایی تلخ و نفس گیره،

انگار این هجرت اجباره تقدیره

انگار تو خونم عکس تو معلومه،

چشمام از این تصویر افسوس محرومه

رویای روزای ابری و بارونی،

تو حال دستامو شاید نمی دونی

دستم بی حسه اینجا زمستونه،

اینجا به جز سرما چیزی نمی مونه

ای کاش بودی تو میترسم این لحظه،

آخه نگاه تو آرامشه محضه

 

روزبه نعمت اللهی

[ جمعه 2 اسفند 1392برچسب:,

] [ 23:26 ] [ دلشوره ]

[ ]

دلواپس و بی تابم، باز امشبم بی خوابم

ازت خبر ندارم و،‌ تا خود صبح بیدارم

حس خوبی ندارم ، چشام همش به ساعته

می پرسم این چه حسیه ، یکی میگه خیانته

گوشی رو بردار تا صدات ، یه ذره ارومم کنه

این نفسای اخره ، دلم داره جون می کنه

همش دارم فکر می کنم ، دست یکی تو دستته

دارم می میرم ای خدا ، فکر می کنم حقیقته

دلواپس و بی تابم ، باز امشبم بی خوابم

ازت خبر ندارمو، تا خود صبح بیدام

حس خوبی ندارم ، چشام همش به ساعته

می پرسم این چه حسیه ، یکی می گه خیانته

گوشی و بردار تا صدات ، یه ذره ارومم کنه

این نفسای اخره، دلم داره جون می کنه

همش دارم فکر می کنم ، دست یکی تو دستته

دارم می میرم ای خدا ، فکر می کنم حقیقته

 

محسن چاوشی

 

 

[ پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,

] [ 18:52 ] [ دلشوره ]

[ ]