ابزار منو ثابت

سلام

 در دو روز گذشته کامنت مشترکی از دو بازدید کننده محترمه داشته که تقاضای دوست یابی و تائید کامنت از سوی مدیر وبلاگ را داشتند که با عرض پوزش و شرمندگی ، با احترام تمام محضر مبارکشان اعلام مینمایم ، بعلت ماهیت فرهنگی وبلاگ حاضر کامنت مورد نظر تائید نخواهد شد . شرمنده شرمنده شرمنده . دلشوره  

 

 

 

 

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:,

] [ 1:12 ] [ دلشوره ]

[ ]

من از جنگل شعله ها می گذشتم

غبار غروب ، به روی درختان فرو می نشست

و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت

و سر در پی برگ ها می گذاشت

فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد میزد ، لبریز می کرد

و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت ، نگاهی که نفرین به پاییز می کرد

حریق خزان بود ، حریق خزان بود

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم  :

مسوز اینچنین گرم در خود مسوز

مپیچ اینچنین تلخ در خود مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

تو را میدواند به دنبال باد

مرا میدواند به دنبال هیچ

من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

 

 

                                                                                                      خواننده علیرضا قربانی

                                                                                                      شعر از فریدون مشیری

                                                                                                     آهنگساز مهیار علیزاده

 

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:,

] [ 17:46 ] [ دلشوره ]

[ ]

می‌دانم

حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری

آن همه صبوری

من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده

هی بوی بال کبوتر و

نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد

پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام

پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

 حالا که آمدی

حرفِ ما بسيار،

وقتِ ما اندک،

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و

دوری از ديدگانِ دريا نيست!

سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟

می‌دانم که می‌مانی

پس لااقل باران را بهانه کُن

دارد باران می‌آيد.

مگر می‌شود نيامده باز

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟

پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!

تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام

تمامم نمی‌کنی، ها!؟

باشد، گريه نمی‌کنم

گاهی اوقات هر کسی حتی

از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.

چه عيبی دارد!

اصلا چه فرقی دارد

هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد

هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد

حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال

که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند

فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و

آسمان هم که بارانی‌ست ...!

 آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور

دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش

هی مرا می‌نگريست

جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان

اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.

مثلِ تو بود و بعد از تو بود

که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی

مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال

خبر داد و رفت.

نه چتری با خود آورده بود

نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!

رو به شمالِ پيچک‌پوش

پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد

نشانم داده بود

من منظورِ ماه را نفهميدم

فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک

پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد

او نبود، رفته بود او

او رفته بود و فقط

روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

آن روز غروب

من از نور خالص آسمان بودم

هی آوازت داده بودم بيا

يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی

حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد

جز من کسی تُرا نديده بود

تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی

تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی

تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

يادت هست

زيرِ طاقیِ بازار مسگران

کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد

ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!

يادت هست

من با چشمان تو

اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را

گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود

من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت

چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،

دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار

هر دو پَرپَر زدند، رفتند

بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

حالا بيا برويم

برويم پای هر پنجره

روی هر ديوار و

بر سنگ هر دامنه

خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را

برای مردمان ساده بنويسيم

مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من

هوای تازه می‌‌خواهند!

ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و

اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

يادت هست؟

گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز

همين گهواره‌ی بنفش

همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟

ها ری‌را ...!

من به خانه برمی‌گردم،

هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند

سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

 

                                                                                                          شعر از سید علی صالحی 

                                                                                                         دکلمه از مرحوم شکیبائی

 

 

[ سه شنبه 24 دی 1392برچسب:,

] [ 19:11 ] [ دلشوره ]

[ ]

روز 1375/10/24 برای خانواده ما یک روز مهمه ، چون پسرم سینا در چنین روزی بدنیا آمد 

تولدت مبارک پسرم 

 

 

 

 

[ سه شنبه 24 دی 1392برچسب:,

] [ 1:4 ] [ دلشوره ]

[ ]

 قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

 برو آنجا که تو را منتظرند

 قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

 با دلم می گوید

 که دروغی تو ، دروغ

 که فریبی تو. ، فریب

 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند

 

 

                                                                                                     مهدی اخوان ثالث

 

 

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:,

] [ 17:53 ] [ دلشوره ]

[ ]

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامهء خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به  عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون میداد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زائیدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان ، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده  گاههای الهی گریختند

و بره های گمشدهء عیسی

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گوئی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس میگشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرهء وقیح فواحش

یک هالهء مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی میسوخت

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود ، و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

بالکهء درشت سیاهی

تصویر مینمودند

مردم ،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر میرفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی

این اجتماع ساکت بیجان را

یکباره از درون متلاشی میکرد

آنها به هم هجوم میآوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد میدریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه میشدند

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون  میریخت

آنها به خود میرفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید

اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانبان کوچک را میدیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد

یک چیز نیم زندهء مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش میخواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچکس نمیدانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته ، ایمانست

آه ، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه ، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...

 

 

 

                                                                                                فروغ فرخزاد

 

 

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:,

] [ 18:22 ] [ دلشوره ]

[ ]

یش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
 
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده  زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
 
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
 
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم"
میتوان در بازوان چیرهء یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
 
با تنی چون سفرهء چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
 
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهء قهرش
دکمهء بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهء یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهء دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهای پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهء دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم"

 

 

                                                                                                    فروغ فرخزاد

 

 

[ شنبه 14 دی 1392برچسب:,

] [ 22:6 ] [ دلشوره ]

[ ]

دیرگاهی است در این تنهائی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا میخواند

لیک پاهایم در قیر شب است

رخنه ائی نیست در این تاریکی

در و دیوار بهم پیوسته

سایه ائی لغزد اگر روی زمین

نقش مهمی است زبندی رسته

نفس آدم ها

سر بسر افسرده

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است

دست جادوئی شب

در به روی من و غم می بندد

می کنم هر چه تلاش

او به من می خندد

نقش هائی که کشیدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هایی که فکندم در شب

روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است

جنبشی نیست در این خاموشی

دست ها ، پاها در قیر شب است

 

سهراب سپهری

 

 

 

 

 

[ پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:,

] [ 17:48 ] [ دلشوره ]

[ ]

بله ، باران باشد به دنیا میگویم خداحافظ

 

 

 

[ چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:,

] [ 15:47 ] [ دلشوره ]

[ ]

شد یار به اغیار دل آزار ، مصاحب  /  دیدی که چه شد با چه کسان یار ، مصاحب

رنگین شدن بزم من از یار محال است   /  زین گونه که گردیده به اغیار ، مصاحب

من رند گدا پیشه و او پادشه حسن   /  با همچو منی کی شود از عار ، مصاحب

یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما   /  بودیم نه آخر به تو یک بار ، مصاحب

وحشی شده دمساز سگان سر کویت

گردیده به یاران وفادار ، مصاحب

 

 

 

وحشی بافقی

 

 

 

[ چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:,

] [ 12:40 ] [ دلشوره ]

[ ]

آنکه سوخته این حرفها ، من بودم من

آنکه از حرف شنید ، من بودم من

آنکه از حرف بسوخت ، من بودم من

آنکه از زندگیش آه بدید ، من بودم من

آنکه از سوختن حرف بسوخت ، من بودم من

آنکه از دیده بزد ، من بودم  من

آنکه پاسوز بشد ، من بودم من

 

سوختم و ساختم و مردم از این حرفها من

من ، زیر خروارها خاک بودم من

 

 

 

 

  

[ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:,

] [ 22:17 ] [ دلشوره ]

[ ]

نیستش
نمی دونم کجاست !
چه می کنه !
ولی می دونم که ندارمش
هیچوقت نخواستم که تورو با چشمات به یاد بیارم
نه نمی خواستم که تورو تو گم ترین آرزوهام ببینم
نمی خواستم که بی تو به دیوارا بگم : هنوزم دوستت دارم .
آخه تو حول و ولای پریشونیه
تورو نداشتن تو گیرو داره :
ای بابا دله تو هیچ ، حال اون خوش ! ” ای بی مروت !
دیگه دلی می مونه ؟
که جونه دله کبوتر بتپه
که با شما از جونه زندگیش بگه ؟
بگه که هنوز زندس ؟
اگه صدا صدای منه
اگه نفس نفسه تو
بزار که اون خوش غیرتاش بدونن که دل
دله بابایی
دیگه دل نیس ، دیگه دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

 

 

 

دکلمه نیستش از پرویز پرستوئی 

 

 

[ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:,

] [ 15:37 ] [ دلشوره ]

[ ]

در شبی تاریک

که صدائی با صدائی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را

و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر

شسته باران رنگ خونی را

که از زخم تنش جوشید

و روی صخره ها خشکید

از میان برده است طوفان نقش هائی را

که بجا مانده از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش

آن شب

هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

کوه ، سنگین ، سرگردان ، خونسرد

یاد می آمد ولی خاموش

ابر پر میزد ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز

رعد غرید

کوه  را لرزاند

برقی روشن کرد

سنگی را که حک شده روی آن لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاویدان می ماند

امشب

باد و باران هر دو می کوبند

باد خواهد برکند از جای سنگی را

باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید

هر دو می کوشند ، می خروشند

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین

سالها آن نفر سوده است

کوشش هر چیز بیهوده است

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند

در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک

                                                                                                             سهراب سپهری

 

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 1 دی 1392برچسب:,

] [ 10:54 ] [ دلشوره ]

[ ]